سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشته هایی که هرگز خوانده نشد

نا معرفی

سلام

نمیدونم از کجا شروع کنم اما تنها دلیلی که این وبلاگ رو ساختم اینه که میخوام با کسایی صحبت کنم که شاید هرگز تو این زندگیم قرار نیست ببینمشون

راستشو بخوای دیگه دوست ندارم با کسی که هویت منو میدونه صحبت کنم . من فقط میدونم که خیلی خسته شدم از بس فهمیده نشدم و اینم اخرین قدم من برای اینه که بتونم یه راهی برای ارتباط برقرار کردن با ادم ها پیدا کنم و قطعا اگر این هم انجام نشه فکر میکنم باید به زودی تصمیم بگیرم برم از اینجا.

کجا؟ سوال خوبیه که منم جوابشو نمیدونم .اما میدونم اگر اخرین قدمم میسر نشه باید برم.باید برم جاییکه خوانده بشم.شنیده بشم و از همه مهم تر فهمیده بشم.ولی اینم بدون اینی که گفتم یه التماس یا تهدید برای دیدن وبلاگ من نیست .نه واقعا اینجا هیچ چیزی اجباری و یا از سر دلسوزی نیست .

فقط شاید بشه گفت اولین جمله هام برای معرفی خودم به شخصی که نمیدونم کی هست و الان به صفحه مانیتور و یا گوشیش زل زده ، هست.شاید برات این سوال پیش بیاد اینکه من میگم باید برم از کجا اومده!یه مدتیه شاید چند ماهی هست که صدایی از قلبم و از تک تک سلول های بدنم به گوشم میرسه که باید رفت از اینجا. اینجا جای ما نیست .

مگر!... جواب مگرشو نمیدونم چون اگه میدونستم انقد اصرار نمیکردم به اینکه باید از اینجا برم اما خوب میدونم و خیلی هم خوب میدونم که مگر همیشه وجود داشته برای اینکه ما ادما خیلی به خودمون و پیش بینی مون از اینده مغرور نشیم. به هرحال همه این پر حرفیهارو کردم واسه اینکه اگه فردا روزی فهمیدی نرفتم از اینجا بدونی نشده دیگه.

به هرحال خوش اومدی و خیلی دوست دارم ادم هاییکه مثل خودمن رو پیدا کنم و حرفهامو بدون اینکه منو بشناسی گوش بدی و حتی اگر دوست داشتی نظرتم بذاری. من بهت این قول و میدم که به هیچ وجه (مگر)از نظرات انتقادیت ناراحت نمیشم . یعنی فکر نکنی من عاشق اینم که تشویق بشم دائم! نه . اینو بدون ادمایی مثل من عادت کردن که یا اصلا تشویق نشن یا اگر تشویق میشن توسط عده خیلی خیلی کمی!

چقدر حرف زدم .بهرحال سلام


حس عمیق تنهایی

خسته شدم ! این جمله ایه که هرازگاهی به مغزم خطور میکنه ! بعضی جاها نمیتونم خیلی توضیح بدم ازت چه توقعی دارم اخه خجالت میکشم از اینکه فکر کنی رابطه ما بده بستونیه ! اما واقعا بعضی وقتا واقعا اندازه یه بند انگشت ازت توقع دارم . دلیل توقع داشتنمم خیلی سادس چون تو این دنیای تاریک و تنهای شلوغه دوره خودم فقط تو رو دارم فقط این تویی که باعث میشی حس کنم تنها نیستم . اما وقتی یهو حس میکنم از دایره دور من فاصله‌گرفتی و از دور داری نگاهم میکنی غمگین میشم و به فکر فرو میرم ، که تو هم از جنس ادم های بیرون من هستی؟ و اگر این فکر تلخ واقعیت داشته باشد چقدر تنها تر از تنهایم میشوم و چقدر غریبانه تر دست و پنجه نرم میکنم ! اون موقعس که تو دایره دوره خودم زانو هامو بغل میکنم و به این فکر میکنم این همه تنهایی کی و کجا سهم من شد ؟! خواهشا تو دلم را نشکون اگر میشکونی اهسته بشکون نذار صدای شکستنش و بقیه بشنون . 

تا حالا تنها بودن رو از عمق وجودت حس کردی ؟!؟ انقدر عمیق که مادر و پدرت در اتاق بغلیت باشن اما تو فرسنگ ها ازشون دور باشی؟ خسته شدم از این حس تنهایی ! نمیدونم کجا باید رفت که تنها نباشم . نمیدونم کجا نباید برم که حس تنهایی نکنم . وحده بودن کار سختیه ! خدایا چطور تو این همه مدت وحده بودی ؟